باران ببار …
بگذار اشک هایم غریب نباشند
دمش گرم ، باران را میگویم ، به شانه ام زد و گفت :
خسته شدی ، امروز تو استراحت کن ، من به جایت می بارم . . .
وقتی دلم گرفت ، زیرِ بازان گریه کردم …
وقتی اشکهایم میان قطره های باران گم شدند ،
تازه فهمیدم غمِ من چقدر کوچک است
و غمِ آسمان چقدر بزرگ …